عارف فرزانه آیت اللّه بهجت (ره) می فرمود: مضمون زیارت عاشورا گواه و روشن كننده عظمت آن است، مخصوصاً وقتى آنچه در سند زیارت ملاحظه می كنیم که امام صادق علیه السلام به صفوان مى فرماید: زیارت عاشورا را بخوان و در خواندن آن استمرار داشته باش، من به خواننده آن چند چیز را تضمین می كنم:
حاج سید احمد رشتی می فرماید: « در سال 1280، به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفرعلی تاجر تبریزی منزل کردم؛ اما چون قافله ای نبود، متحیر ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه) بار برداشت.
من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند: یکی حاج ملا باقر تبریزی، دیگری حاج سید حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خدمت می کرد که به اتفاق روانه شدیم. به ارزنة الروم ( شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه ) رسیدیم و از آن جا عازم طرابوزن شدیم.
در یکی از منازل بین این دو شهر، حاج جبار جلودار آمد و گفت: منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید. این مطلب را به خاطر آن می گفت که ما در سایر منازل، غالباً با فاصله ای پشت سر قافله راه می رفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جا تنها ماندم.
از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمل و تفکر، با خود گفتم: تا صبح همین جا می مانم بعد به منزل قبلی برگشته، چند محافظ همراه خود می آورم و به قافله ملحق می شوم.
در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده می شد. او بر درختها می زد که برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟
عرض کردم: رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: والله، راه را بلد نیستم.
فرمود: جامعه ( زیارت جامعه کبیره – مفاتیح الجنان ) بخوان تا راه را پیدا کنی.
من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نیستم با آن مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم.
باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی؟ بی اختیار گریه ام گرفت و گفتم: همین جا هستم چون راه را بلد نیستم. فرمود عاشورا بخوان. من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نیستم در عین حال برخواستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلام ها و دعای علقمه را خواندم.
دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم. فرمود: الان تو را به قافله می رسانم. ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را کشیدم اما حیوان حرکت نکرد.
فرمود: دهنه اسب را به من بده.
ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب کاملاً آرام می آمد و ایشان را اطاعت می نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود:
شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله.
باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.
در زمان طی مسافت، مسیری دایره ای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند.
دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده، مشغول وضو برای نماز صبح بودند.
از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند. من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت می کرد در حالی که این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید.
به خاطر همین فکرها پشت سرم را نگاه کردم؛ اما کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم. و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم. »
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند . آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند ! آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند . عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت . آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم . حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .
صفحه قبل 1 صفحه بعد